من مسافرم و تو همچنان می مانی بمان که روزگار سرنوشت ما را اینگونه رقم زده است از تلخی روزهای گذشته و شیرینی خاطراتش چیزهای زیادی ذهنم را پر کرده است از شبهای تاریکش و از تند بادهای مهیبش بس خاطراتی تلخ و شیرین دارم آری من کودکی عصیانگر بودم روزگار به من آموخت که چه کنم مهربان و دوست داشتنی اما ... بودنم را کسی نفهمید و نبودنم را هم کسی ندانست همیشه برای سفر آماده بودم و روزگار مرا (مسافر) لحظه های خویش کرده بود آموختم آنچه به درد امروز فردایم می خورد کشیدم همه درد ، دردی که مال فرداهایم بود خندیدم ... اما روزگار تاب دیدن خنده هایم را نداشت بی امان دست به کار شد خشکاند ریشه ی هرچه شادی بود برید هر چه بهانه برای خندیدن بود اما گریستم... چون روزگار بدجوری بهانه گریستن به من داد سوختم در آتش غمی که روزگار افروخت اکنون من بهانه ای برای گریستن دارم
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد آن که پرنقش زد این دایره مینایی کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد ...